Post Icon

روزای هفته

 

 

هفت تا مداد رنگی                          من توی جعبه دارم

شعر کودکانه

مثل رنگین کمان                            رنگاشو می شمارم

هفتا پرنده با هم                             تو لانه ای نشستن

مثل روزای هفته                             هر یک به  رنگی هستن

 شعر کودکانه

شنبه به رنگ پاییز                          همیشه زرد رنگه

یکشنبه رنگ سبزه                          مثل چمن قشنگه

شعر کودکانه

دوشنبه نارنجیه                              رنگ قشنگ خورشید

شعر کودکانه

سه شنبه ها بنفشه                           گل بنفشه خندید

اشعار کودکانه

چهار شنبه آبی رنگه                        به رنگ آب دریا

شعر کودکانه

پنجشنبه رنگ نیلی                          چون آسمان شبها

شعر کودک

جمعه به رنگ قرمز                         مثل گلای زیبا

ترانه کودک

شادی کنید بخندید                         بازی کنید بچه ها






برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

شعررمضان

بهار قرآن رمضان

عطر دل و جان رمضان

بزرگترا روزه دارن

سحرها از خواب بیدارن

از صبح تا شب بی آب و نون

روزه دارن با دل و جون

شب که میشه وقت اذون

می خوریم با هم افطاریمون

روزه مایه­ی سلامت

هست بهترین عبادت

آی بچه ها اما خدا

روزه نخواسته از شما

باید بازم بزرگ بشید

رشد کنید و قد بکشید

وقتی شدی بزرگتر

روزه بگیر گل پسر (گل دختر)

حالا که تو کوچیکی

روزه­ بگیر گنجیشکی

شاعر:مجید ناصری

منبع کودک سیتی






برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

دو تا جوک

یک روز یک سخنران گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود.

 

همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر.سخنران به آن مرد گفت :

 

تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت : نه ...

 

ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!


 


یک روز یک نفری خرش را در جنگل گم می کند.

 

موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند.

 

به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت!

 






برچسب ها : طنز  ,
      
Post Icon

آموزش نقاشی توت فرنگی

 

آموزش نقاشی توت فرنگی !

 توت فرنگی,نقاشی توت فرنگی

برای کشیدن یک توت فرنگی زیبا، شما نیاز به یک برگه ی سپید، مداد، پاک کن، مداد رنگی و شمعی دارید.
به نشان ها قدم به قدم توجه کنید تا بتوانید یک توت فرنگی زیبا بکشید.
1. ابتدا دو بیضی مطابق شکل بکشید.

  توت فرنگی,نقاشی توت فرنگی

    2. خطوط نقطه چین نشان دهنده ی آن است که شما باید آن را پاک کنید ولی اول بهتر است خطوط منحنی اضافه شده را مطابق شکل رسم کنید.

  توت فرنگی,نقاشی توت فرنگی

 3. حالا بهتر است کلاه سبز رنگ توت فرنگی را رسم کنید.

  توت فرنگی,نقاشی توت فرنگی

 4. نقطه های سیاه درون توت فرنگی را با مداد سیاه بکشید.

  توت فرنگی,نقاشی توت فرنگی

 5. حالا توت فرنگی تان را رنگ کنید.

  توت فرنگی,نقاشی توت فرنگی

 امیدوارم از این نقاشی زیبا لذت برده باشید.






برچسب ها : گوناگون  ,
      
Post Icon

کاکتوس و جوجه تیغی

 

قصه برای کودکان,قصه کودکانه

 

 
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»

 

مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»

 

بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»

 

آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد. جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت: «چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!»دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت: «باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»

 

بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت: «سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟»ولی هیچ جوابی نشنید.

 

جوجه تیغی کوچولو باز هم با کاکتوس حرف زد؛ ولی هر چه می گفت، بی فایده بود. جوابی در کار نبود. بالاخره جوجه تیغی عصبانی شد، جلو رفت، دستش را به کاکتوس زد و گفت: «با تو هستم... چرا جواب نمی دهی؟»

 

ولی ناگهان فریادش بلند شد؛ چرا که تیغ های نوک تیز کاکتوس توی پنجه های کوچولویش فرو رفته بود.

 

جوجه تیغی کوچولو آخ و واخ کنان گفت: «تو دیگر چه جور جوجه تیغی ای هستی؟ چقدر بد جنسی!»

 

سولماز از دور دید که جوجه تیغی کوچولو دستش را به کاکتوس زد و دردش گرفت. تیغی کوچولو با کاکتوس قهر کرده بود و خودش را مثل یک توپ، گرد کرده بود.

 

سولماز جلو رفت و گفت: «ناراحت نشو جوجه تیغی کوچولو... قهر نکن... این یک گل است. اسمش هم کاکتوس است. فقط گلی است که مثل تو تیغ دارد. تو با یک گل قهر می کنی ؟»

جوجه تیغی کوچولو دوباره مثل اول شد. سولماز خندید و جوجه تیغی کوچولو با خود گفت: «هر گلی می خواهد باشد. هر جوری هم که می خواهد، آب بخورد؛ ولی من دیگر فقط از دور نگاهش می کنم.»و راهش را کشید و رفت.






برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

روباه، در یک روز برفی

 

قصه روباه,قصه کودکانه روباه

 

درآن کوه بزرگ خانه کوچک عمو  حسن قرار داشت. او به تنهایی در خانه ی خیلی کوچکی در میانه راه بالائی کوه  زندگی می کرد. خانه کوچک او بیرون از جنگل کاج ساخته شده بود. او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش سفید رنگ بلندی داشت  و یک کلاه خیلی بامزه می پوشید . با اینکه تنها زندگی می کرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات  و پرندگان دوستانش بودند .
هوا سرد می شد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز می کردند. زمستان نزدیک بود. برخی از حیوانات که مجبور بودند در جنگل بمانند در بدنشان برای مدتی طولانی غذا ذخیره می کردند و به زودی به خواب زمستانی می رفتند تا اینکه بهار برسد. ادامه مطلب...




برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

شعر باغ جانماز

 

شعر کودکانه,شعر برای کودکان

 

 

 باغ جانماز

از باغ جا نمازم

آهسته پر کشیدم

رفتم به سوی باغی

یک باغ سبز و خرم

دیدم که گل در آن باغ

روییده دسته دسته

دیدم کنار گل ها

یک شاپرک نشسته

آن شاپرک مرا دید

پر زد به سویم آمد

او با خودش گل آورد

گل را به چادرم زد

گفتم: به شاپرک جان

این گل چه خوب و ناز است

او شادمان شد و گفت:

این گل، گل نماز است






برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

موش کوچولو و آینه

 

قصه کودکانه

 

یکی بود یکی نبود.

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

 

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

 

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ  بیرون برد.

 

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

 

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

 

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

 

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

 

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان  در هوا پیچید.

 

بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

 

آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

 

منبع:ترانه های کودکان






برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

رهبر مستضعفان

 

دست می زنند همه            با   شادی  و همهمه

که   آمده   به   دنیا             تنها گل فاطمه (س)

او   پسر   عسکری              بر همه ی  ما  ولی

او   آخرین   امام   و              او جانشین نبی(ص)

اکنون شده او پنهان             با   دعای   شیعیان

ظهور کند به  جهان              رهبر   مستضعفان







برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

روباه وکلاغ

http://www.koodakan.org/story/StoryKids/picture/sk0032.jpg

 

کلاغ رو درخت پیتزا میخورد روباه گفت:

چه سری چه دمی، یه آواز بخون،
کلاغ پیتزا زد زیر بغلش و گفت :

آن موقع که گولم زدی کلاس دوم بودم الان لیسانسم !
روباه میگه:

میبینم پیر شدی پروبالت ریخته،

کلاغ تا بالهاشو باز میکنه پز بده پیترا میفته،
روباهه پیتزا رو برمیداره میگه

بیچاره، اون موقع منم سرباز معلم بودم حالا استادم!!!

 






برچسب ها : قصه  ,
      
<      1   2   3   4   5   >>   >