Post Icon

سلام امام زمان

 






برچسب ها : مذهبی  ,
      
Post Icon

مورچه شکمو

روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
                                                             ادامه مطلب...




برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

روباه وبزغاله

روزی بود روزگاری بود .

یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .»

روباه دراین فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید .

رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .

وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم .»

فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .»

                                                               ادامه مطلب...




برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

درخت آلبالو وگیلاس

ر یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را
نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر
شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم .
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست !
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم .
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و
زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : «به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شده ای !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای !»
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی !
و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست

 






برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

فقط خودتان...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net






برچسب ها : گوناگون  ,
      
Post Icon

ضرب المثل

 

ضرب المثل, یک کلاغ ، چهل کلاغ

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری . و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .
هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد
پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .
... تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “ و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .
... کلاغ بیستمی گفت :” کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“
همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“
همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .
کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند .
از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است
پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد






برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

امام حسین(ع)

مشخصات امام حسین(ع)

  • نام: حسین(ع)
  • لقب:سید الشهدا(ع)
  • کنیه:ابوعبدالله(ع)
  • مقام:امام سوم
  • نام پدر:علی(ع)
  • نام مادر:فاطمه(ع)
  • تاریخ ولادت:سوم شعبان
  • سال ولادت:چهارم هجری
  • محل ولادت:مدینه ی منوره
  • مدت امامت:10 سال
  • مدت عمر شریف:57 سال
  • تاریخ شهادت:10 محرم الحرام
  • سال شهادت:61 قمری
  • محل شهادت:سرزمین کربلا
  • سبب شهادت:عدم بیعت با یزید بن معاویه
  • محل دفن:کربلا
  • نام قاتل:شمر بن ذی الجوش
  • تعداد فرزندان:4پسر و 3 دختر
  • پادشاه زمان ولادت:یزدجرد
  • خلیفه ی زمان شهادت:یزید بن معاویه





برچسب ها : مذهبی  ,
      
Post Icon

اهل بهشت

تصویر مذهبی کودکانه قصه ای ازامام حسین ع اهل بهشت

پیامبر اسلام با گروهی از مسلمانان در محلی نشسته بودن و با هم صحبت می­کردند ویک دفعه آن حضرت از جای خود بلند شد و ایستاد. اطرافیان

 

پیامبر نیز به احترام او بلند شدند سپس دیدند که حسین به سویشان می­آید. آن گاه رسول خدا دست آن را گرفت و به مردم فرمود:« بدانید ای

 

حسین فرزند علی است، او را بشناسید. سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، حسین اهل بهشت است و دوستان او نیز اهل بهشت

 

هستند.»

منابع: بحارالانوار، ج43، ص262، ح

 

 

 






برچسب ها : مذهبی  ,
      
Post Icon

شعر میلاد امام حسین (ع)

شعر میلاد امام حسین (ع)

تصویر مذهبی کودکانه  میلاد امام حسین ع 

سوم شعبان اومد               نم نم باران اومد

گل به گلستان اومد             قاری قرآن اومد

بوی بهاران شده                 فاطمه خندان شده

وقتی اومد به دنیا               امام سوم ما

بال و پرِ فرشته                  شکسته بود و بسته

فرزندِ دومِ علی(ع)              نور دو چشمان نبی(ص)

شفایِ بالشُ داد                فرشته خوشحال و شاد

گفت:بچه ها یار اومد           سید و سالار اومد                             شاعر:منصور متقی/م.حسنی

++++++++++++++++++++++++++

بر لب هر شیعه ای      خنده نمایان شده

سوم شعبان شده 2

شهرو خیابان پر از    نور چراغان شده

سوم شعبان شده 2

غنچه لبهای ما   خوشگل و خندان شده

سوم شعبان شده 2

عطر حسینی در این       لحظه فراوان شده

سوم شعبان شده






برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

ببر ومردمسافر

 قصه,قصه کودکانه,قصه ببر و مرد مسافر

 

روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند.


آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده.


حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی برای خوردن داشت و نه آبی برای نوشیدن. ببر درنده از هر رهگذر و عابری درخواست می

کرد تا او را نجات دهد و به آن ها قول می داد اگر او را از این قفس نجات دهند کاری به کار آن ها نخواهد داشت. اما هیچ کس حرف ببر وحشی

و درنده را باور نمی کرد.


اما در آخر مسافری مهربان بعد از این که قول ببر را شنید حاضر شد او را از بند رها کند.


 ببر وحشی به محض این که از قفس آزاد شد می خواست مسافر مهربان را بکشد. مسافر از او خواست تا به قول و عهدش وفا کند. اما حیوان

درنده توجهی به التماس مرد مسافر نمی کرد. ببر وحشی گفت: من گرسنه ام و تو هم شکار منی، چگونه تو را آزاد کنم؟


در همین حین، روباهی به آن جا رسید. او تمام حرف های ببر و مرد مسافر را شنید و گفت: باور نمی کنم چنین ببر بزرگی در چنین قفس

کوچکی جا شده باشد.


ببر گفت: الان به تو نشان می دهم که چگونه در قفس جاشدم. و بعد داخل قفس شد و روباه ناقلا فوراً در قفس را بست و با مرد مسافر از آن

جا دور شد.

منبع:بیتوته






برچسب ها : قصه  ,
      
<   <<   6   7      >