سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Post Icon

قصه مورچه شکمو

روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»






برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

قصه تابلو کهنه!!!

تابلو کهنه!!!

یکی بود یکی نبود...

روزی روزگاری خانه ای بود بسیار بزرگ با خدمه و پرستار و آشپز و....

این خانه رو به رودخانه ای که به دریاچه ای متصل می شده وسواحل آن پر از نیزار های زیبا و مکان زندگی پرندگان رنگارنگ با آواز های صبحگاهی بسیار دل انگیز بود.  

 زیبایی منظریه ای که از پنجره این خانه هنگام طلوع خورشید دیده می شد قابل وصف نبود و زیبایی آن را دو چندان می کرد.

صاحب این خانه شخصی بسیار مشهور بود  .

روزی همه افراد خانه مشغول انجام وظیفه بودند که یکی از کارکنان متوجه می شود که چهار نفر در ملک شخصی ارباب  وارد شده اند .

آنها مسافرانی بودند که راه خودشان را گم کرده بودند.

کارکنان این خانه همگی به طرف این مسافران رفتند و تذکر دادند که این یک ملک شخصی است و باید آنجا را ترک کنند .

مسافران گفتند : ما همگی بسیار تشنه و گرسنه هستیم و خیلی هم خسته اگر ممکن است به ما کمک کنید .

ارباب  به دلیل در حال ورشکستگی بودن بسیار آشفته بود و مدام به دنبال رفع این مشکل به اینطرف و آنطرف می رفت و هنوز نتیجه ای نگرفته بود .

یکی از کارکنان گفت : ما در وضعیتی نیستیم که به شما کمک کنیم لطفا اینجا را ترک کنید .

در این حال ارباب خودش از راه رسید و پرسید چه شده است و اینها چه کسانی هستند .

وقتی فهمید آنها به کمک نیاز دارند دستور داد که آنها را به حمام راهنمایی کنند و به آنها غذای خوب و کافی بدهند و جایی را تدارک ببینندتا آنها کمی بخوابند و بعد خانه  را ترک کنند .

همه آنها به حمام رفتند با صابونهای خوشبو که تابحال ندیده بودند خودشان را شستند .

سپس به اتاق غذاخوری راهنمایی شدند و مانند مهمانان بسیار عزیز پذیرایی شدند و غذاهای لذیذی را میل کردند .

اتاقی در اختیارشان قرار داده شد تا استراحت کنند .

پس از ساعاتی که مسافران تجدید قوا کردند تصمیم گرفتند آنجا را ترک کنند . اما قبل از اینکه آنجا را ترک کنند به همدیگر گفتند: بهتر است چیزی بعنوان یادبود به ارباب این خانه بدهیم و بعد خداحافظی کنیم .

یکی از آنها ساعتی قدیمی به ارباب داد !

دیگری سکه ای قدیمی به ارباب هدیه کرد ... ‌‌‌‌سومی جعبه ای نسبتا گرانقیمت به او هدیه کرد و چهارمی که چیزی نداشت مجبور شد تابلوای فرسوده که بین بساط خود یافت به او هدیه دهد .

مسافران خانه را ترک کردند و ارباب دستور داد که آنها را تا ایستگاه قطار بدرقه کنند .

ارباب که برای حل مشکل خود راهی را پیدا نکرده بود برای سرگرمی خود و برای اینکه خود را برای مدتی از مشکلات دور سازد به فکر این افتاد که هدیه هایی که شاید آخرین هدیه هایی بودند که قبل از ورشکستگی می گیرد را در جایی بهتر قرار دهد  .

همه آنها را جابجا کرد وفقط تابلو مانده بود که آنرا هم به دیواری که روبروی پنجره اصلی خانه بود آویزان کرد .

در حالی که روی مبلی نشسته بود خوابش برد و در عالم خواب انگار صدایی را شنید که می گفت: وقتی از خانه خارج می شوی روی تابلو را خوب نگاه کن و هر جمله ای که روی آن نوشته شده را عمل بکن .

بعد از ساعتی باسر و صدای ورود افرادی که از بدرقه مسافران بازمی گشتند از خواب بیدار شد و سراسیمه به سراغ تابلو رفت .

روی آن تابلو نوشته بود: هرگز امروز پا به خیابان نگذار..

چند ساعت خودش را در خانه مشغول کرد ...مدتی بعد یکی از افراد خانه که برای انجام کاری بیرون از خانه بود سراسیمه خود را به خانه رساند و گفت : ارباب خوب شد گرفتندش - گرفتندش....

ارباب گفت : چه کسی راگرفتند؟؟!!

کسی را که دیوانه بود و چاقویی را در دست داشت و داد می زد: تو را  (ارباب) می کشم .

ارباب به فکر فرو رفت و با خود گفت عجب تابلوای گیرم افتاده شاید این تابلو مرا از ورشکستگی نجات دهد .

روز بعد که  می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه کرد و دید نوشته شده به سومین نفری که ملاقات می کنی پیشنهاد معامله بده موفق می شوی .

از خانه خارج شد و در طول انجام کارهای خود به سومین نفری که  سراغش آمد سلام کرد و بدون مقدمه گفت : شما اهل معامله هستید و من دوست دارم با شما معامله کنم .

او را برای صرف چایی دعوت کرد و در مورد معامله صحبت های کاری خودشان را شروع کردند و اتفاقا معامله خوبی را هم انجام دادند .

ارباب هر روز که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه می کرد و به هر آنچه در تابلو نوشته می شد عمل می کرد .

و هر روز تابلو ارباب را در کارهایش راهنمایی می کرد .ارباب دیگر بفکر حل مشکل ورشکستگی نبود بلکه بفکر ثروت بیشتر و بیشتر بود ....

ارباب دقیقا متوجه شده بود که کمک به آن مسافران سبب این موفقیت شده است?پس از آن ماجرا ارباب از ثروتی که بدست می آورد قسمتی از آن را به در راه ماندگان و آوارگان و مسافران خرج می کرد و روزگار خوشی داشت....






برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

کفشدوزک ها

قصه‌ی کفشدوزک‌ها,قصه‌ی کودکان,قصه های کودکانه

یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به  فروشگاه جنگل می برد و می فروخت.خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده،تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد.

یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید،خبر عروسی خاله سوسکه.این خبر حیوانات را به فکر خریدن کفش و لباس نو انداخت.همه  دلشان می خواست با کفش و لباس نو در جشن عروسی شرکت کنند.باباکفشدوزک اسم حیواناتی را که کفش می خواستند نوشت و به مامان کفشدوزک داد تا برایشان کفش بدوزد.

مامان کفشدوزک چندین روز پشت سر هم کارکرد.آنقدر دوخت تا خسته شد اما برای تمام حیواناتی که کفش سفارش داده بودند،کفش دوخت.بابا کفشدوزک  تمام کفش ها را به حیوانات داد.آنها خوشحال شدند و از او و مامان کفشدوزک تشکر کردند.در جنگل سبز رسم بر این بود که هرکس برای دیگران کاری انجام می داد،آنها هم در مقابل برایش کاری انجام می دادند؛مثلاً برایشان خوراکی می آوردند.حیوانات جنگل آنقدر خوراکی برای بابا و مامان کفشدوزک آوردند که انبارشان پرشد.آنها از این موضوع خوشحال بودند ولی مامان کفشدوزک آن قدر کار کرده بود که خسته و بیمارشد و در رختخواب خوابید.خال خالی و بابا کفشدوزک هم مواظبش بودند تا حالش خوب شود.

سه روز بیشتر به عروسی خاله سوسکه نمانده بود که آقا و خانم هزارپا به سراغ مامان کفشدوزک آمدند و از او خواستند برایشان کفش بدوزد تا بتوانند با کفش نو در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کنند، اما وقتی دیدند او در رختخواب خوابیده و حالش خوب نیست،ناراحت شدند و رفتند.

فردای آن روز وقتی مامان و بابا کفشدوزک  از خواب بیدار شدند،دیدند یک عالمه کفش اندازه ی پای هزارپاها توی کارگاه کنارهم چیده شده است.آنها با تعجب به کفشها نگاه می کردند و نمی دانستند چه کسی آن همه کفش را دوخته است.اما وقتی در گوشه ی کارگاه خال خالی را دیدند که لنگه کفشی در دست دارد و خوابش برده است،فهمیدند کسی که کفش ها را دوخته،خال خالی بوده که تمام شب بیدار مانده و برای خانم و آقای هزارپا کفش دوخته است.آقای کفشدوزک خال خالی را بغل کرد و او را توی تختش گذاشت تا راحت بخوابد.مامان کفشدوزک هم استراحت کرد تا بلکه حالش زودتر خوب شود.باباکفشدوزک به خانه ی هزارپاها رفت و کفش های آماده شده  را به آنها داد.هزارپاها خیلی خوشحال شدند و به بابا کفشدوزک مقداری داروی گیاهی دادند تا به مامان کفشدوزک بدهد .باباکفشدوزک داروها را به مامان کفشدوزک داد.حال مامان کفشدوزک خیلی زود خوب شد و توانست همراه خال خالی و باباکفشدوزک در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کند.روزجشن عروسی،تمام حیوانات کفشهای نو پوشیده بودند و می رقصیدند.هزارپاها که فهمیده بودند کفشهای آنها را خال خالی دوخته،کفشهایشان را به دوستانشان نشان می دادند و می گفتند:« ببینید خال خالی کوچولو چقدر هنرمنده!این کفش ها را خال خالی دوخته.ببینید چقدر قشنگ دوخته،دستش دردنکنه،حالا مامان کفشدوزک یه همکار خوب و زرنگ داره و می تونه  برای همه کفش بدوزه.»مامان کفشدوزک و بابا کفشدوزک هم خوشحال بودند و به پسرشان افتخار می کردند.

آن روز حیوانات جنگل سبز به افتخار خال خالی و پدر و مادرش دست زدند و هورا کشیدند و از آنها تشکر کردند.خاله سوسکه هم دسته گل قشنگی را که توی دستش گرفته بود به خال خالی کوچولو هدیه کرد.






برچسب ها : قصه  ,
      
   1   2   3      >