در افسانه های هند آمده است که روزی خداوند به یک آدم حسود گفت :
هر چه دلت می خواهد از من بخواه من به تو می دهم فقط به یک شرط که به همسایه ات دو برابر آن را بدهم .
حالا بگو چه می خواهی؟؟؟؟ ان شخص پس از کمی فکر جواب داد:
ای پروردگار من تقاضا می کنم یک چشم مرا کور کنید!!!
یک روز یک سخنران گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود.
همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر.سخنران به آن مرد گفت :
تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت : نه ...
ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!
یک روز یک نفری خرش را در جنگل گم می کند.
موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند.
به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت!
کلاغ رو درخت پیتزا میخورد روباه گفت:
چه سری چه دمی، یه آواز بخون،
کلاغ پیتزا زد زیر بغلش و گفت :
آن موقع که گولم زدی کلاس دوم بودم الان لیسانسم !
روباه میگه:
میبینم پیر شدی پروبالت ریخته،
کلاغ تا بالهاشو باز میکنه پز بده پیترا میفته،
روباهه پیتزا رو برمیداره میگه
بیچاره، اون موقع منم سرباز معلم بودم حالا استادم!!!