سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Post Icon

لبخندکودکانه

افسران - کودکانه ...





برچسب ها : گوناگون  ,
      
Post Icon

شعر کودکانه حیوونای رنگارنگ

 

شعر کودکانه,شعر کودکانه حیوونای رنگارنگ,شعر حیوونای رنگارنگ

 

حیوونای رنگارنگ

 

حیوونا خیلی هستن

وحشی واهلی هستن


گاو، بچه اش گوساله

بز، بچه اش بزغاله


گوسفند و میش و بره

می چرند توی دره


اسب و شتر تو صحرا

بار می برند به هرجا


روباه وشیر و پلنگ

حیوونای رنگارنگ


تو دشت وکوه و بیشه

پیدا می شه همیشه






برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

ضرب المثل بشنو و باور نکن

بشنو و باور نکن

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

 

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

 

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه  را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این  است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

 

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت  اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن

 

از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن






برچسب ها : ضرب المثل  ,
      
Post Icon

قصه مورچه شکمو

روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»






برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

قصه تابلو کهنه!!!

تابلو کهنه!!!

یکی بود یکی نبود...

روزی روزگاری خانه ای بود بسیار بزرگ با خدمه و پرستار و آشپز و....

این خانه رو به رودخانه ای که به دریاچه ای متصل می شده وسواحل آن پر از نیزار های زیبا و مکان زندگی پرندگان رنگارنگ با آواز های صبحگاهی بسیار دل انگیز بود.  

 زیبایی منظریه ای که از پنجره این خانه هنگام طلوع خورشید دیده می شد قابل وصف نبود و زیبایی آن را دو چندان می کرد.

صاحب این خانه شخصی بسیار مشهور بود  .

روزی همه افراد خانه مشغول انجام وظیفه بودند که یکی از کارکنان متوجه می شود که چهار نفر در ملک شخصی ارباب  وارد شده اند .

آنها مسافرانی بودند که راه خودشان را گم کرده بودند.

کارکنان این خانه همگی به طرف این مسافران رفتند و تذکر دادند که این یک ملک شخصی است و باید آنجا را ترک کنند .

مسافران گفتند : ما همگی بسیار تشنه و گرسنه هستیم و خیلی هم خسته اگر ممکن است به ما کمک کنید .

ارباب  به دلیل در حال ورشکستگی بودن بسیار آشفته بود و مدام به دنبال رفع این مشکل به اینطرف و آنطرف می رفت و هنوز نتیجه ای نگرفته بود .

یکی از کارکنان گفت : ما در وضعیتی نیستیم که به شما کمک کنیم لطفا اینجا را ترک کنید .

در این حال ارباب خودش از راه رسید و پرسید چه شده است و اینها چه کسانی هستند .

وقتی فهمید آنها به کمک نیاز دارند دستور داد که آنها را به حمام راهنمایی کنند و به آنها غذای خوب و کافی بدهند و جایی را تدارک ببینندتا آنها کمی بخوابند و بعد خانه  را ترک کنند .

همه آنها به حمام رفتند با صابونهای خوشبو که تابحال ندیده بودند خودشان را شستند .

سپس به اتاق غذاخوری راهنمایی شدند و مانند مهمانان بسیار عزیز پذیرایی شدند و غذاهای لذیذی را میل کردند .

اتاقی در اختیارشان قرار داده شد تا استراحت کنند .

پس از ساعاتی که مسافران تجدید قوا کردند تصمیم گرفتند آنجا را ترک کنند . اما قبل از اینکه آنجا را ترک کنند به همدیگر گفتند: بهتر است چیزی بعنوان یادبود به ارباب این خانه بدهیم و بعد خداحافظی کنیم .

یکی از آنها ساعتی قدیمی به ارباب داد !

دیگری سکه ای قدیمی به ارباب هدیه کرد ... ‌‌‌‌سومی جعبه ای نسبتا گرانقیمت به او هدیه کرد و چهارمی که چیزی نداشت مجبور شد تابلوای فرسوده که بین بساط خود یافت به او هدیه دهد .

مسافران خانه را ترک کردند و ارباب دستور داد که آنها را تا ایستگاه قطار بدرقه کنند .

ارباب که برای حل مشکل خود راهی را پیدا نکرده بود برای سرگرمی خود و برای اینکه خود را برای مدتی از مشکلات دور سازد به فکر این افتاد که هدیه هایی که شاید آخرین هدیه هایی بودند که قبل از ورشکستگی می گیرد را در جایی بهتر قرار دهد  .

همه آنها را جابجا کرد وفقط تابلو مانده بود که آنرا هم به دیواری که روبروی پنجره اصلی خانه بود آویزان کرد .

در حالی که روی مبلی نشسته بود خوابش برد و در عالم خواب انگار صدایی را شنید که می گفت: وقتی از خانه خارج می شوی روی تابلو را خوب نگاه کن و هر جمله ای که روی آن نوشته شده را عمل بکن .

بعد از ساعتی باسر و صدای ورود افرادی که از بدرقه مسافران بازمی گشتند از خواب بیدار شد و سراسیمه به سراغ تابلو رفت .

روی آن تابلو نوشته بود: هرگز امروز پا به خیابان نگذار..

چند ساعت خودش را در خانه مشغول کرد ...مدتی بعد یکی از افراد خانه که برای انجام کاری بیرون از خانه بود سراسیمه خود را به خانه رساند و گفت : ارباب خوب شد گرفتندش - گرفتندش....

ارباب گفت : چه کسی راگرفتند؟؟!!

کسی را که دیوانه بود و چاقویی را در دست داشت و داد می زد: تو را  (ارباب) می کشم .

ارباب به فکر فرو رفت و با خود گفت عجب تابلوای گیرم افتاده شاید این تابلو مرا از ورشکستگی نجات دهد .

روز بعد که  می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه کرد و دید نوشته شده به سومین نفری که ملاقات می کنی پیشنهاد معامله بده موفق می شوی .

از خانه خارج شد و در طول انجام کارهای خود به سومین نفری که  سراغش آمد سلام کرد و بدون مقدمه گفت : شما اهل معامله هستید و من دوست دارم با شما معامله کنم .

او را برای صرف چایی دعوت کرد و در مورد معامله صحبت های کاری خودشان را شروع کردند و اتفاقا معامله خوبی را هم انجام دادند .

ارباب هر روز که می خواست از خانه خارج شود به تابلو نگاه می کرد و به هر آنچه در تابلو نوشته می شد عمل می کرد .

و هر روز تابلو ارباب را در کارهایش راهنمایی می کرد .ارباب دیگر بفکر حل مشکل ورشکستگی نبود بلکه بفکر ثروت بیشتر و بیشتر بود ....

ارباب دقیقا متوجه شده بود که کمک به آن مسافران سبب این موفقیت شده است?پس از آن ماجرا ارباب از ثروتی که بدست می آورد قسمتی از آن را به در راه ماندگان و آوارگان و مسافران خرج می کرد و روزگار خوشی داشت....






برچسب ها : قصه  ,
      
Post Icon

گلهای سرخ و لاله م

 

آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ

برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ

من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م

همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م

گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن

همیشه پروانه ها دور سرم میگردن

از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی

میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی

هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه

مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه

خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه

به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه

پدربزرگ خوبم امیر مومنینه

اون اولین امامه،ماه روی زمینه

تو دخترای بابام از همشون ریزترم

خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم

مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم

گردنبند ستاره به گردنم میبستم

یه روزی از مدینه،سواره و پیاده

راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده

به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی

تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی

چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا

راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا

به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره

اونجا که آسمونش پر شده از ستاره

تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم

بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم

همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم

به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم

تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم

با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم

تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من

سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من

بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت

ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت

گلهای دامن من از تشنگی میسوختن

به گریه کردن من چشماشونو میدوختن

تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته

مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته

دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه

به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه

خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم

خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم

غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن

خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن

خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا

وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا

پیاده و پیاده همراه عمه زینب

راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب

تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه

از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه

توی خرابه شام ما رو زندونی کردن

با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن

فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه

بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»

سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم

تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم

بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه

گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه

دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم

خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم

صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م

مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم

شاعر:محمدکامرانی






برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

شعرکودکانه

 

شعر کودکانه بچه شیعه,شعر چهارده معصوم

من بچه شیعه هستم
خدا را می پرستم
خدای پاک و دانا
مهربان و توانا

پیامبرم محّمد (ص)
که با او قرآن آمد
دین را به ما رسانده
او ما را شیعه خوانده

دختر او زهرا (س) بود
فاطمه کبرا بود
فدای دین شد جانش
لعنت به دشمنانش (2)

در روز عید غدیر
بر ما علی (ع) شد امیر
امیر مومنین است
امام اوّلین است

امام دوّم ما
بخشنده بود و تنها
نام ایشان حسن (ع) بود
صبور خوش سخن بود (2)

حسین که شاه دین است
امام سوّمین است
شهید کربلا شد
تربت او شفا شد
وقتی که آب می خورم
بر او سلام می کنم (3)

چهارم امام سجّاد (ع)
به ما دعاها یاد داد
هر یک از آن دعاها
پُر معنی است و زیبا (2)

پنجم امام باقر (ع)
که علم از او شد ظاهر
شاگردها تربیت کرد
اسلام را تقویت کرد (2)

ششم امام جعفر(ع)
برای شیعه رهبر
صادق و راستگو بود
خدا هم یار او بود (2)

هفتم امام کاظم(ع)
صبور بود و عالم
اگر چه در زندان بود
معلّم جهان بود (2)

امام هشتم ما
امام رضای والا
امید شیعیان است
چه قدر مهربان است

نُهم امام جواد (ع)
رحمت حق بر او باد
کریم و بخشنده بود
ماه درخشنده بود

دهم امام نقی (ع)
پاک دل و متّـقی
هادی راه دین بود
یاورِ مومنین بود

یازدهم عسگری (ع)
ازهمه عیب ها بَری
در خانه بود زندانی
شهید شد در جوانی (2)

یازده امام معصوم
شهید شدند چه مظلوم
ولی به امر خدا
امام آخر ما

از چشم مردم بد
غایب شد و نیامد
هزار و چندین ساله
شیعه در انتظاره

بالاخره یه روزی
می شه وقت پیروزی
مهدی (ع) ظهورمی کنه
دشمن رو دور می کنه (2)

جهان می شه پُر از گُـل
نرگس و یاس و سُنبل
ما بچّه های شیعه
دعا کنیم همیشه (3)
با هم بگیم خدایا
بیار امام ما را






برچسب ها : شعر  ,
      
Post Icon

کودکان کربلا

 

قصه بچه‌های کربلا,قصه امام حسین,داستان امام حسین

کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند.

آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند.  مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر...

آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ کس نمی ترسید. او قویترین و شجاعترین انسان روی زمین بود. بچه ها نزدیک امام حسین علیه السلام بازی می کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم رسید.

روز دهم محرم امام حسین علیه السلام از بچه ها خداحافظی کرد و به جبهه ی جنگ رفت. امام حسین با شجاعت و با قدرت زیادی با آن سپاه بدجنس جنگید. خیلی از دشمنان سنگدلش را کشت. اما دشمنان امام خیلی خیلی زیاد بودند و بالاخره امام را به شهادت رساندند. 

بچه ها بعد از امام حسین خیلی ناراحتی و سختی تحمل کردند. اما همیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند.






برچسب ها : مذهبی  ,
      
Post Icon

بدون شرح...

 گر نگهدار من آنست که من میدانم .... 







برچسب ها : گوناگون  ,
      
Post Icon

لبخندکودکی

افسران - بدون شرح :)))





برچسب ها : طنز  ,
      
   1   2      >